کاش یکی بود که توی کوچهها داد میزد
خاطره خشکیه…
خاطره خشکیه…
اونوقت همه ی خاطراتتو
همونایی که ارزش گرفتن دمپاییِ پاره هم ندارن
میریختم تو کیسه
و میدادم بهش
و میرفت رد کارش
کاش میدانستم چه کسی سرنوشت را برایم بافته ....
آنوقت به او میگفتم :
یقه را آنقدر تنگ بافته ای ؛ که بغض هایم را نمیتوانم فرو دهم ... !!!
بعضی ها رو
از یه جایی به بعد
دیگه نمیتونی بذاریشون کنار
،
شده نفس ات...
مگر اینکه ...
قید زندگیت رو بزنی ..
در سرزمین من کسی بوسه فرانسوی بلد نیست...
اینجا مثل آلمان پل عشق ندارد
از گل رز هلندی هم خبری نیست..
اینجا عشق یعنی اینکه بخاطر چشم های دور و برت
معشوقت را فقط از پشت گوشی بوسیده باشی ...
هوای دو نفره داشتن
نه ابر میخواهد
نه باران
نه یک بعدظهر پاییزی.....
کافیست حواسمان به هم باشد!
آنروز که یکدیگر را یافتیم یافتنمان هنر نبود.
هنر این است که یکدیگر را گم نکنیم
داستان جدید سیب قندک جزی از بهترین داستان های هست تا بحال گذاشتم همشون
بخون واقعا قشنگه
پدرم هنوز نیامده بود و من گوشهی حیاطی که رفتهرفته در تیرگی و خنکی آخرین شبهای بهار فرو میرفت، با اسبم خداحافظی میکردم و پیش از آنکه هوا کاملا تاریک شود، به اتاقی که هنوز بوی چراغِ تازه روشن شده میداد میرفتم. اسبم تنهی تنومندِ درخت مو بود که از باغچهی گوشهی حیاطمان درآمده، کمی روی زمین خزیده و از زاویهی دو دیوار به سوی پشتبام بالا رفته و شاخوبرگ خود را روی دیوارِ مشترک ما و همسایه پراکنده بود. اسبم راهوار نبود ولی من با خیالهای کودکانه سوارش میشدم و به همهجا میرفتم. از روی سر همهی بچههای گذر میپریدم. به میدان مشق میرفتم، به نقارهخانه. نقارهخانه در خیال کودکانهی من، جعبهی همه صداها بود که آدمهایش از اشعهی زرین صبح و تیغههای ارغوانی آفتاب غروب ساخته شده بودند!
پدرم هنوز نیامده بود. پدرم هیچوقت با دست خالی به خانه بازنمیگشت. چیزهایی برای من میخرید که میدانست من از دیدنشان ذوق میکنم و با تشریفاتی شبیه چشمبندی نشانم میداد. چند فرزند پسر از دست داده بود. من آخرین پسرش بودم. در حاشیهی کتاب مثنوی چاپ هند که شبها پیش از خواب، آن را به آوای بلند میخواند
خوش به حال ماهی ها
تکلیفشان معلوم است
هوایی که می شوند ، می میرند
::
::
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر ، نامه رسان من و توست
گوش کن ، با لب خاموش سخن میگویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
::
اس ام اس ها طنز عاشقانه و دلتنگی رو که
اماده کرده ایم رو گذاشتم نظر خوبتونم بزارید
اندوه تازه ای نیست دلتنگی من وبی تفـــاوتی بعضی ها ...
پایگاه تفریحی شاپرک
دلتنگی نه با قلم نوشته می شود نه با دکمه های سرد کیبورد ...
دلتنگی را با اشک می نویسند!
پایگاه تفریحی شاپرک
انـــدوه تــــــازه ای نــیـــســت
دلـــتــنــگــی مـــن و...
بــی تــفــاوتـــی آدمــهــــا ...!
خسته ام . . .
خسته ی روزها . . .
از پس تکرار . . .
بی تو بودن . . .
بی تو نیآمدن . . .
و بی تو . . .
من ماندن . . .
لحظه هایی . . .
دقایقی . . .
که نباشد یادی . . .
چه فرق است . .
ماندن با تنهایی . .
یا مردن در تنهایی .
سکوت سایه گستر .
پخش در فضای راکد . .
و بی صدای فریاد . .
بغض در گلو . .
آویزان بر گونه . .
رد قطره ی اشکی جای . . .
که با خود دردی را . . .
با زلالی حمل می کند . .
فضای سنگین اینجا . .
فشار دیوارها را نوید می دهد .
تیک تیک ساعت دیواری .
محو ثانیه ها را در انتظار می برد .
خبر از دوری احساس .
لبخند سرد شده لب .
نگاهی ثابت . . .
به دور دستهای زندگی . . .
از قاب عکسی . . .
نزده پلکی بر هم .
خیره و ذل زده در چشمان .
بی خبر از ساعتهای انتظار . .
دلتنگ تنهایی .
و باز تکرار بودن . .
احساس تلخ جدایی .
لمس لحظات رهایی .
دوری و بی وفایی .
دنیای تنهایی زندگی
منبع دلسوختگان
درباره : عاشقانه جدید ,امروز داستان بسیار قشنگ عاشقانه دلشکستان رو گذاشتم که واقعا داستان عاشقانه وغمگینی است
پسرهایی که به دلیل غرور زیاد اصلا فکر عاشق شدن به سرم نمیزد.
در سال ۱۳۷۵، وقتی در دوره ی راهنمایی بودم با پسری آشنا شدم. اسم آن پسر آرش بود.لحظه به لحظه دوستی ما بیشتر و عمیق تر می شد تا جایی که همه ما را به عنوان ۲ برادر می دانستند. همیشه با هم بودیم و هر کاری را با هم انجام می دادیم. این دوستی ما تا زمانی ادامه داشت که آن اتفاق لعنتی به وقوع پیوست.
در سال ۸۴، در یک روز تابستانی وقتی از کتابخانه بیرون آمدم برای کمی استراحت در پارکی که در آن نزدیکی بود، رفتم.هوا گرم بود به این خاطر بعد کمی استراحت در پارک، به کافی شاپی رفتم، نوشیدنی سفارش دادم .من پسر خیلی مغرور و از خود راضی بودم که جز خود کسی را نمی پسندیدم .به این خاطر وقتی دختری را می دیدم، روی خود را بر میگرداندم و نگاه نمی کردم ولی در آن روز به کلی تمام خصوصیاتم عوض شده بود .چند دقیقه ای از آمدن من به کافی شاپ گذشته بود. ناگهان چشمم به دختری که در حال وارد شدن به سالن بود افتاد. بله اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد.
عاشق شدم؛ حال و هوام عوض شد، عرق سردی روی صورتم نشسته بود. چند دقیقه ای به همین روال گذشت.